شعرهای اخوان ثالث درباره کودتا

تأثیر کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بر ادبیات ، رسیدن شاعران به نوعی یأس و ناامیدی بود و اخوان ثالث یکی از شاعرانی بود که در شعرهایش این برهه را توصیف کرده است.

به گزارش اینترنشنال نیوز، امروز، هفتاد و یکمین سال‌روز کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد (۱۳۳۲) علیه دولت دکتر محمد مصدق ـ نخست وزیر وقت ایران ـ است. رویدادی که بر فضای سیاسی، اجتماعی و فرهنگی روزگار پس از آن، تاثیر بسیاری گذاشت.

«رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﯾﺄس و دلﻣﺮدﮔﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺟﺎی داﺷﺘﻦ ﭘﺸﺘﻮاﻧﮥ ﻓﮑﺮی و ﻓﻠﺴﻔﯽ، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﻨﺒﮥ ﺳﯿﺎﺳﯽ و اﺟﺘﻤﺎﻋﯽ داﺷﺖ.» از ویژگی‌هایی است که برای شعر پس از کودتا می‌خوانند. مهدی اخوان ثالث (م ـ امید؛ ۱۳۶۹ـ۱۳۰۷)، یکی از شاعرانی است به شاعر دوران پس از کودتا مشهور است.

او چندی پس از کودتا، در شعری نیمایی با نام «زمستان» که عنوان مجموعه شعری از او (منتشر شده در سال ۱۳۳۵) نیز شد، شرایط اجتماعی و سیاسی این برهه‌ تاثیرگذار بر ادبیات معاصر ایران را توصیف کرد.

«شعر زمستان» اخوان ثالث که تاریخ سرودن آن دی‌ ۱۳۳۴ است، ظاهرا نمودار برخورد شاعر است با فضای کشور پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و آن چه او را می‌آزرده است: محیط تنگ و بسته و خاموش، نبودن آزادی قلم و بیان، نابودی آرمان‌ها، تجربه‌های تلخ، پراکندگی یاران و هم‌فکران، بی‌وفایی‌ها و پیمان‌شکنی‌ها و سرانجام کوشش هر کس برای گلیم خویش از موج به‌در بردن و دیگران را به دست حوادث سپردن.

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت‌
سرها در گریبان است‌
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ ‌گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است‌
و گر دست محبّت سوی کس یازی‌
به اکراه آورد دست از بغل بیرون‌
که سرما سخت سوزان است‌
نفس‌، کز گرمگاه سینه می‌آید برون‌، ابری شود تاریک‌
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت‌
نفس کاین است‌، پس دیگر چه داری چشم‌
ز چشم‌ِ دوستان دور یا نزدیک‌؟
مسیحای جوانمرد من‌!‌ای ترسای پیر پیرهن‌چرکین‌!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است‌… آی‌…
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ‌گوی‌، در بگشای‌!
منم من‌، میهمان هر شبت‌، لولی‌وش‌ مغموم‌
منم من‌، سنگ‌ تیپا خورده رنجور
منم‌، دشنام پست آفرینش‌، نغمه ناجور
نه از رومم‌، نه از زنگم‌، همان بیرنگ بیرنگم‌
بیا بگشای در، بگشای‌، دلتنگم‌
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست‌، مرگی نیست‌
صدایی گر شنیدی‌، صحبت سرما و دندان است‌
من امشب آمدستم وام بگذارم‌
حسابت را کنار جام بگذارم‌
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی‌ِ بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش‌ سرما برده است این‌، یادگار سیلی سرد زمستان است‌
و قندیل سپهر تنگ میدان‌، مرده یا زنده‌
به تابوت‌ ستبر ظلمت نه‌توی مرگ‌اندود، پنهان است‌
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است‌
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ‌گفت‌
هوا دلگیر، درها بسته‌، سرها در گریبان‌، دست‌ها پنهان‌
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین‌
درختان اسکلت‌های بلورآجین‌
زمین دلمرده‌، سقف‌ آسمان کوتاه‌
غبارآلوده آنلاین و ماه‌
زمستان است‌

ضیاء موحد معتقد است: «اخوان کاملا شاعر بعد از ۲۸ مرداد است و در شعر زمستانش فضای سرد سمبولیستی حاکم است که آن را از نیما گرفته؛ یا قصه‌ شهر سنگستان او اصلا داستان شکست مصدق است و بردن نفت. در شعر «آنگاه پس از تندر» هم به فرار شاه و در افتادن مصدق با امپریالیسم انگلیس و سکوت کشورهایی مثل چین و … در قبال کودتا می‌پردازد و البته این شعر دیگر نه سمبولیسم که اصلا تمثیل است. اخوان همچنین شعری را هم مستقیما به مصدق، با نام پیرمحمد احمدآبادی، تقدیم کرده است.»

 «قصه شهر سنگستان» که در سال ۱۳۳۹ سروده و در همان زمان منتشر شده، ماجرای رویداد این کودتا و شکست و برکناری نخست وزیر وقت و نیز دستیابی دوباره بیگانگان به نفت کشور است.

 شعر شنگستان که به گفته موحد داستان شکست مصدق است، به این شرح است:

«دو تا کفتر 
نشسته‌اند روی شاخه  سدر کهنسالی 
که روییده غریب از همگِنان در دامنِ کوه قوی پیکر. 

دو دلجو مهربان با هم 
 دو غمگین قص‌گوی غصه‌های هر دوان با هم 
خوشا دیگر خوشا عهدِ دو جانِ همزبان با هم. 

دو تنها رهگذر کفتر. 
نوازش‌های این آن را تسلی‌بخش
تسلی‌های آن این را  نوازشگر. 
خطاب ار هست: «خواهر جان» 
جوابش: «جانِ خواهر جان 
بگو با مهربانِ خویش درد و داستانِ خویش»

– «نگفتی، جانِ خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست. 
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را 
تو پنداری نمی‌خواهد ببیند روی ما را نیز، کو را
[دوست می‌داریم .
نگفتی کیست، باری، سرگذشتش چیست»

پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند 
شبانی گلّه‌اش را گرگ‌ها خورده 
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده. 
و شاید عاشقی سرگشته کوه و بیابان‌ها. 
سپرده با خیالی دل، 
نه‌ش از آسودگی، آرامشی حاصل، 
نه‌ش از پیمودنِ دریا و کوه و دشت و دامان‌ها. 
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست، 
مرا  به‌ش،  پند و پیغام است. 
 در این آفاق من گردیده ‌م بسیار. 
 نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را 
 نمایم تا کدامین راه گیرد پیش:
 ازین سو، سوی خفتنگاهِ مِهر و ماه، راهی نیست 
بیابان‌های بی فریاد و کُهساران خار و خشک و بی‌رحم است. 
وز آن سو، سویِ رُستنگاهِ ماه و آنلاین هم، کس را پناهی نیست. 
یکی دریای هولِ هایل است و خشم توفان‌ها. 
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب. 
و ان دیگر بسی از زمهریر است و زمستان‌ها. 
رهایی را اگر راهی ست، 
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست…»
 
– «نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی‌نصیبی، مانده در راهی،
پناه آورده سوی سایه  سدری، 
ببنیش، پای تا سر درد و دلتنگی ست. 
نشانیها که در او…»
 
– «نشانی‌ها که می‌بینم در او بهرام را مانَد، 
همان بهرامِ ورجاوند 
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست 
 هزاران کار خواهد کرد نام آور، 
هزاران طُرفه خواهد زاد ازو بِشکوه. 
 پس از او گیو بِن گودرز
و با وی توس بِن نوذر 
وَ گُرشاسپِ دلیر، آن ِشیرِ گُندآور 
و آن دیگر 
 و آن دیگر 
اَنیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند. 
بسوزند آنچه ناپاکی ست ، ناخوبی ست، 
 پریشان شهر ویران را دگر سازند. 
 درفش کاویان را فَرَه و در سایه‌ش، 
غبار سالیان از جهره بِزدایند، 
 برافرازند…»
 
– «نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست. 
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپایِ بیغاره. 
ببینش، روزکورِ شوربخت، این ناجوانمردی ست.»
 
– «نشانی‌ها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود 
سِتان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان 
 تواند بود کو باماست گوشش وز خلالِ پنجه بیندمان.»

– «نشانی‌ها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست، 
و از بسیارها، تایی.
به رخسارش عرق هر قطره‌ای از مُرده دریایی. 
 نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست، 
 که گوید داستان از سوختن‌هایی.
 یکی آواره مرد است این پریشانگرد 
همان شهزاده ی از شهر خود رانده، 
نهاده سر به صحراها 
گذشته از جزیره ها و دریاها، 
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده. 
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان…»
 
بجای آوردم او را، هان 
همان شهزاده بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند.»
 
– «بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند، 
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر: 
«- دلیران من! ای شیران 
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!-» 
و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت اما پاسخی نشنفت. 
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان، 
صدایی بر نیامد از سری، زیرا همه ناگاه سنگ و
[سرد گردیدند 
از اینجا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان. 
پریشانروزِ مسکین تیغ در دستش میان سنگ‌ها می‌گشت 
و چون دیوانگان فریاد می‌زد« آی!» 
و می‌افتاد و بر می‌خاست، گیران نعره می‌زد باز: 
« – دلیران من!» اما سنگ‌ها خاموش.
همان شهزاده است آری که دیگر سال‌های سال 
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده‌ست، 
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست. 
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست. 
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد
[ چاره و ترفند،
 
نه دارد انتظارِ هفت تن جاویدِ ورجاوند، 
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه، 
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل 
ز سنگستان شومش بر گرفته دل، 
پناه آورده سوی سایه سدری،
که رُسته در کنارِ کوه بی‌حاصل. 
و سنگستانِ گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغِ روزگاران بود؛ 
نشیدِ همگِنانش، آفرین را و نیایش را، 
سرودِ آتش و خورشید و باران بود؛ 
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی، 
به فَرِ سور و آذینها بهاران در بهاران بود؛ 
کنون ننگ آشیانی نفرت آباد است، سوگش سور 
چنان چون آبخوستی روسپی، آغوش زی آفاق بگشوده، 
در او جای هزاران جوی پر آبِ گِل آلوده، 
و صیادان دریا بارهای دور 
و بُردن‌ها و بُردن‌ها و بُردن‌ها 
و کَشتی‌ها و کَشتی‌ها و کَشتی‌ها 
و گزمه‌ها و گشتی‌ها…»
 
– «سخن بسیار یا کم، وقت بیگاه ست. 
نگه کن، روز کوتاه‌ست. 
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک. 
شنیدم قصه این پیر مسکین را 
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا که ش طلسمِ بسته بگشاید؟»

– «تواند بود 
پس از این کوهِ تشنه درّه‌ای ژرف است، 
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمه‌ای روشن.
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست. 
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن. 
غبارِ قرن‌ها دلمردگی از خویش بزداید، 
اهورا و ایزدان و مشاسپندان را 
سزاشان با سرودِ سالخوردِ نغز بستاید، 
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد، 
در آن نزدیک‌ها چاهی ست، 
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد، 
پس آنگه هفت ریگش را 
به نام و یادِ هفت امشاسپندان در دهانِ چاه اندازد.
ازو جوشید خواهد آب، 
و خواهد گشت شیرین چشمه‌ای جوشان، 
نشانِ آنکه دیگر خاستش بختِ جوان از خواب. 
تواند باز بیند روزگارِ وصل. 
تواند بود و باید بود 
از اسب افتاده او، نز اصل.»
 
– «غریبم، قصه‌ام چون غصه‌ام بسیار. 
سخن پوشیده بشنو، اسب من مرده ست و اصلم پیر و
[ پژمرده ست، 
غم دل با تو گویم، غار!
 
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند 
بشارت‌ها به من دادند و سوی آشیان رفتند 
من آن کالام را دریا فرو بُرده 
گله‌ام را گرگ‌ها خورده 
من آن آواره  این دشت بی فرسنگ. 
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ. 
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه‌ای جوید. 
دریغا دخمه‌ای در خوردِ این تنهای بدفرجام نتوان یافت. 
کجایی ای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارت‌ها درست و راست بود اما بشارت‌ها، 
ببخشا گر غبار آلودِ راه و شوخگینم، غار! 
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید. 
فروزان آتشم را باد خاموشید. 
فکندم ریگ‌ها را یک به یک در چاه. 
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک، 
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو می گفت: آه. 

مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟

گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بندِ
[ دماوندست؛ 
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سامِ گُرد را سنگِ سیاهی
[ کرده است آیا؟…»

سخن می‌گفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان. 
سخن می‌گفت با تاریکیِ خلوت. 
تو پنداری مُغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیدادِ انیران شِکوه ها می‌کرد. 
ستم‌های فرنگ و ترک و تازی را 
شکایت با شکسته بازوان میترا می‌کرد. 
غمانِ قرن‌ها را زار می‌نالید. 
حزین آوای او در غار می‌گشت و صدا می‌کرد.
 
– «… غم دل با تو گویم، غار! 
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»
صدا نالنده پاسخ داد:
« …آری نیست؟»

 انتهای پیام 

خروج از نسخه موبایل