زمانی که مهدی باکری شهید شد، آقا محسن، امین شریعتی را صدا کرد و گفت: برو جای مهدی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا باش. اما مهدی باکری در این دو سال چنان کاری با قلب و روح و جان نیروهایش کرده بود که آقای شریعتی که سابقه حضور بیشتری در تیپ ۳۱ عاشورا را داشت و در عملیاتهای طریقالقدس و بیتالمقدس با بچههای لشکر ۳۱ عاشورا بود، به آقای رضایی گفت: من کجا، مهدی کجا!؟ نپذیرفت و جلوی آقا محسن ایستاد.
به گزارش اینترنشنال نیوز، مهدی باکری متولد ۱۳۳۳ در میاندوآب، پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال آن تشکیل سپاه پاسداران، به عضویت این نهاد درآمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه نقش فعالی را ایفا کرد.
پس از آن، بنا بهضرورت، دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد و همزمان با خدمت در سپاه، به مدت ۹ ماه با عنوان شهردار ارومیه خدمت کرد. مدتی فرمانده سپاه ارومیه شد و با شروع جنگ تحمیلی، راهی جبههها شد. در عملیات فتحالمبین بهعنوان معاون تیپ نجف اشرف شرکت کرد. در همان عملیات، در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه، در عملیات بیتالمقدس، با همان عنوان حضور یافت.
در عملیات رمضان، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا شد و با همان مسئولیت، در عملیاتهای والفجر مقدماتی، والفجر ۱، ۲، ۳، ۴ و عملیات خیبر و بدر نقشآفرینی کرد و سرانجام در عملیات بدر، در تاریخ ۱۳۶۳/۱۱/۲۵ به شهادت رسید.
سردار یعقوب زهدی؛ سومین فرمانده توپخانه سپاه در دفاع مقدس روایت میکند: در عملیات والفجر یک، یک بحثی مطرح بود و آن این بود که قرار بود قرارگاه کربلا از سرپلی که لشکر ۳۱ عاشورا گرفته بود عبور کند و هدفهایشان را بگیرند و مسئله را حل کنند
آقای محسن رضایی خواستند این تصمیم را بررسی کنند. فرماندهان یگانها یکییکی آمده بودند ولی آقای مهدی باکری از خط عقب نمیآمد و همانجا در خط مقدم بود. ما با یک تیم شش-هفت نفری در یک جیپ نشستیم و به سمت آقای باکری حرکت کردیم.
به جنوب بجلیه رسیدیم. سنگر به سنگر به دنبال مهدی باکری بودیم، آتش دشمن هم مرتب میآمد. نیروها داخل سنگر بودند، ما هم از کانال میرفتیم و سنگر به سنگر مهدی باکری را صدا میزدیم.
در یکی از سنگرها برادری با صدای گرفته گفت، برادر چکار دارید. آمد بیرون، خود آقا مهدی بود! همه لباسهایش خاکی و گلی و صدایش هم گرفته بود. چون دو شب بود که در خط نخوابیده بود؛ یعنی عادتش این بود که آنقدر در خط میماند تا خط را تحکیم کند و مطمئن بشود، بعد عقب بیاید.
چون فرمانده لشکر در خط بود، هیچ نیرویی به خودش اجازه نمیداد که دچار تزلزل شود. به ایشان گفتیم که وضعیت اینطور است، آقا محسن گفته که به عقب بیاید، میخواهیم در مورد عملیات صحبت کنیم. آقا مهدی قبول کرد که به عقب بیاید.
از ارتفاعات که پایین میآمدیم تا سوار ماشین شویم، یک تانکی آنجا بود، ظاهراً روی مین رفته و شنیاش پاره شده و آنجا مانده بود. مهدی باکری گفت یک دقیقه صبر کنید. رفت سراغ آن تانک، زیرش را نگاه کرد. گفتیم چه بود!؟ گفت نزدیکیهای ظهر یک نفر اینجا زخمی شده بود، او را کشیدم، زیر تانک بردم که دیگر ترکش نخورد. الآن رفتم او را بیاورم، اما نبود! حالا نمیدانم او را برده بودند یا نه.
یعنی میخواهم بگویم یک فرمانده لشکر اینقدر دقت و ظرافت داشت که یک نیرویش زخمی شده، او را میکشد، زیر تانک میگذارد تا محفوظ بماند که سر فرصت او را به عقب ببرند؛ یعنی ارتباط فرمانده لشکر و نیروی بسیجی را اینجاها باید مطالعه کنند و ببینند به چه نحو بوده که نیروی بسیجی عاشق فرمانده لشکر میشد.
کسی مثل شهید مهدی باکری از نظر اعتقادی، یک نفس خیلی سبحانی و خدایی داشت و اصلاً اهل شوخی نبود. بیشتر جدی بود و کسی هم پیش او کلمات نامربوط نمیگفت. درواقع کلمات لهو را هم جزو محرمات میدانست. ایشان یک شخصیت عرفانی و معنوی داشت و دیگران هم تحت تأثیرش قرار میگرفتند.
همچنین سردار احمد غلامپور؛ فرمانده قرارگاه کربلا در دوران دفاع مقدس میگوید: مهدی باکری جزو فرماندهان منحصربهفرد ما بود. همه فرماندهان ما خوب بودند. همه آنقدر خوب بودند که خداوند آنها را انتخاب و شهادت را نصیبشان کرد.
مهدی باکری ازاینجهت منحصربهفرد بود که درعینحالی که یک فرمانده بسیار موفق بود و مدیریت میکرد، به لحاظ اخلاقی و رفتاری و اطاعتپذیری و اخلاص و تواضع یک درجه از سایر فرماندهان ما بالاتر بود. این را بهجرئت میگویم.
یکبار پیش نیامد من به باکری بگویم برو این کار را انجام بده، او بگوید نه این کار سخت است و انجام نمیدهم. اگر کاری را به او میسپردی و دستور میدادی یا تکلیف میکردی، باجان و دل میپذیرفت و اما و اگر نمیآورد؛ حتی اگر احتمال زیاد میداد که خودش یا همه بچههایش به شهادت میرسند.
اینیک ویژگی بارز و مشخص مهدی باکری بود. نحوه مدیریتش هم عجیب بود؛ همان رفتاری که خودش با رده بالاترش انجام میداد، از زیرمجموعهاش طلب میکرد. این یک ویژگی بارز و شاخص آقا مهدی بود. نیروهایش آنقدر او را دوست داشتند که افراد بیرونی و فرماندهان دیگر هم متوجه این موضوع شده بودند.
زمانی که مهدی باکری شهید شد، آقا محسن، امین شریعتی را صدا کرد و گفت: برو جای مهدی فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا باش. اما مهدی باکری در این دو سال چنان کاری با قلب و روح و جان نیروهایش کرده بود که آقای شریعتی که سابقه حضور بیشتری در تیپ ۳۱ عاشورا را داشت و در عملیاتهای طریقالقدس و بیتالمقدس با بچههای لشکر ۳۱ عاشورا بود، به آقای رضایی گفت: من کجا، مهدی کجا!؟ نپذیرفت و جلوی آقا محسن ایستاد.
آقای رضایی برای وادار کردن امین شریعتی، یکشب او را در قرارگاه فرماندهی بازداشت کرد و اجازه خروج به او نداد تا اینکه راضی شود فرماندهی را بپذیرد. میخواهم بگویم عشق مهدی به بچهها و رابطهاش با آنها اینقدر زیاد و عارفانه و عاشقانه بود که آقای شریعتی که خودش با بچههای لشکر عاشورا دوست و رفیق بود و خیلی بیشتر از مهدی سابقه کار و فرماندهی در این یگان را داشت، میگوید: من کجا مهدی کجا!؟
رحیم نوعی اقدم، یکی از فرماندهان گردانهای لشکر ۳۱ عاشورا بود. او تعریف میکرد که گردان احتیاط مهدی باکری بود و آمادگی داشت که او را برای عملیات صدا کنند. یک روز در مسیر بود که یک گلوله شلیک شد و گلویش را سوراخ کرد. در همان لحظه، مهدی باکری در بیسیم او را صدا کرده بود که آماده شو و بیا. او هم یکمشت گل برداشته و گذاشته بود توی گلویش و سوراخ را پر کرده بود تا بتواند با مهدی صحبت کند و بگوید آماده است و دارد میآید.
ببینید چقدر به فرماندهاش ارادت و عشق و علاقه داشت که حاضرشده بود با آن گل، سوراخ گلویش را پر کند که بتواند با او حرف بزند و بگوید آماده است. این مصادیق نشان میدهد که مهدی واقعاً یک شخصیت کمنظیر بود.
علاوه بر این سرلشکر رحیم صفوی روایت میکند: مهدی باکری در صبح روز آخر عملیات (۲۵ اسفند) در جلسهای که در منطقه شرق دجله برگزار شد، حضور داشت؛ یعنی چند ساعت قبل از شهادتش، با بقیه فرماندهان توی آن سنگر بود. وضعیت واقعاً اضطراری بود. مهدی بعد از جلسه رفت بهطرف لشکر ۳۱ و با یک گروهان از نیروهایش از دجله عبور کرد و به غرب دجله رفت.
عراقیها از روی جادهای که از بصره میآمد بهطرف منطقه همایون و منطقهای که او در آن مستقر بود، پاتک شدیدی را در مقابل لشکر ۳۱ عاشورا شروع کردند که براثر آن، اکثر نیروهای باکری به شهادت رسیدند. احمد کاظمی با باکری تماس گرفته بود و گفته بود که عقب بیاید ولی مهدی گفته بود: احمد بیا پیش من، ببین اینجا چه منظره زیبایی است! اگر الآن نیایی، دیگر هیچوقت من را نمیبینی.
کسی که همراه شهید باکری بود، میگفت: او توی خط مقدم، تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آر. پی. جی و هم با تیربار شلیک میکرد. نارنجک هم پرتاب میکرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آنها را تکهپاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است.
بلندبلند آیات جهاد و سرودهای انقلابی را میخواند که در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رودخانه دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقیها به دجله رسیدند و با آر. پی. جی ۷ قایق را زدند و قایق تکهپاره شد. پیکر این بزرگوار هم همراه با رودخانه دجله به دریا پیوست و از او هم مثل برادرش، هیچ اثری پیدا نشد.
منابع:
۱-محمود چهارباغی، امیرمحمد حکمتیان، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: توپخانه سپاه پاسداران: روایت یعقوب زهدی (جلد اول)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۶۷، ۶۸، ۱۷۱، ۳۱۴، ۳۱۵
۲-محسن رخصت طلب، حسین احمدی، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: روایت احمد غلامپور (جلد دوم)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، صص ۲۶۶، ۲۶۷، ۲۶۸
۳- اردستانی، حسین، تاریخ شفاهی دفاع مقدس: از شرق بصره تا مهران: روایت سید یحیی (رحیم) صفوی (جلد دوم)، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، تهران ۱۴۰۲، ص ۲۲۲
انتهای پیام